من عاشق شدم...

نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم کی! اصلا نمیدونم چه جوری! ولی یه روزی؛ یه موقعی؛ تو یه لحظه

و یه جایی که تنهای تنها نشسته بودم ؛ حس کردم دلم تنگه. حس کردم نیازی دارم ؛ حس کردم

 دوریش برام سخته ؛ حس کردم فقط اونو میخوام ؛ حس کردم جز اون کسی تو قلبم نیست‌ ؛

حس کردم عاشقش شدم ؛ حس کردم...

چشمانم را بستم و تنهای تنها به او فکر کردم. در خیالم خیره در چشمانش بودم و دست در

دستانش. حسی عجیب بود و حالی خراب. آرامشی شگفت در من ایجاد شد ولی حالم اصلا

 خوب نبود. در رویای خود به آغوشش کشیدم. گرمای وجودش ؛تب درون را شعله ور ساخت.

آن قدر گرم شدم که دیگر از خود بی خود شدم. دست و پایم ز هم در می رفتند و چشمانم

دیگر جایی را نمی دیدند. آن قدر حالم شگفت بود که ناگهان نقش بر زمین بستم ؛ ولی هرگز

رهایش نکردم؛

                                آغوش گرمش مدت ها گرما بخش روح و روانم بود...